کمرم تا شد و آشفته و دیوانه سَرم !
کَنده اند از بُن واز بیخ و زِ بنیاد پَرَم
گفته اند" کاتبِ عدل" هست نشانَم اما
از ستم هایِ مضاعف در آمد پدرم
همچو مجنون که نهد سر به بیابان و به کوه
بیخود از خویشم و از هیچ نباشَد خبرم
روزها محنتِ محضر بِبَرد طاقت و صبر
در شبانگه منم و استرس و چشم تَرم
میخورم آب من از کوزه یِ بِشکسته ولی
خودم آن ساحر و استادم و آن کوزه گرم
دوستانم همه قاضی و وکیل و استاد
همچو ایشانم و از جنس و زِ نوع دگرم
همه خوشحال زِ قانون و حقوق و از حق
بنده سردفترم اما و چنین دربدرم
کاسه دستم که شود حقِ من افزوده کمی
یا کُنَد لطف به من از سرِ منت صنمی
نامه ها دادم و مکتوب و عرایض بسیار
مانده ام از ستم و جور به پیچی و خمی
من گدایی بکنم حقِ خود از دولتِ یار
تا که محضر نشود بسته و نابود همی
بارِ دولت همه بر گُرده ی اینجانب و خلق
تا نیاسایم و راحت نشوم هیچ دمی
همه گفتند که دارم زر و گوهر بسیار
صورتم سرخ به سیلی ولی از فقر و کمی
آرزو کرده ام اُفتَد عَلَمِ شغلِ کتاب
تا نگردد سپس این مِحنتم از نو عَلَمی
گر به سامان نرسد حالتِ این کاتبِ عدل
خودکشی راهِ علاج است به زهری و سمی